همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید!

درس چهارم: من خیلی خوشحال بودم. من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند. دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود. فقط یه چیز من رو یکم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود.
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجور می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونشون برای انتخاب مدعوین عروسی، سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا، اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان 800 دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو . . . .!؟
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم!؟ اون گفت: من میرم تو اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم!؟
وقتی داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از از رفتنش چند دقیقه ای ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم! یهو با چهره نامزدم و چشمان اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!؟
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی! ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم! ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم! به خانواده ما خوش آمدی!؟

هیچ نظری موجود نیست: