وداع با تو
















زودتر از بقیه رسیده بودم، امامزاده ای کوچک که مقبرش به اندازه یه اتاق دو در سه هم نمی شد، گنبدی هم در کار نبود، یه اتاقک با یه سقف شیبدار هرمی
چند نفری در اطراف بودند و دو سه نفری هم با لباس های خاکی، داخل گودال ها داشتند خاک ها رو بالا می ریختند و توی گودال ها رو مرتب خالی می کردند، جلو رفتم، پایین گودال ها ایستادم، خاک های گودال ها در اطرافشون یه خاکریز درست کرده بود، خاک ها خیس بودند و مرطوب، همونجا نشستم و زانوهامو بغل گرفتم و خیره شدم به گودال ها و کسایی که توی اونا داشتن با بیل خاکا رو می ریختن بیرون، دیوارهای گودال ها مستقیم پایین می رفت، جای خالی سنگ های ریز و درشت رو روی دیواره هاشون می شد دید.
چند نفری که اونجا بودند در تکاپو و جنب و جوش بودند، یکی هی می رفت و بعد از چند دقیقه برمی گشت و می گفت "الان می رسن، زود باشین!"
مدتی گذشت و کم کم صدای جمعیتی به گوش رسید "به عزت شرف لا اله الا لله" و جمعیت با هم فریاد می زدند "لا اله الا الله" صدا نزدیک و نزدیک تر می شد و تعداد افراد در اطراف من بیشتر و بیشتر می شدن
جمعیت با دو جعبه پیچیده شده در پارچه ای سه رنگ - سرخ و سفید و سبز که نشونه خون سرخ جسم خاکی و سفیدی روح آسمانی و سبزی زندگی کوتاه زمینیشون بود - وارد شدن و به طرف ما آمدن، آهسته آهسته جسم آسمانیان در کنار گودال ها به زمین گذاشته شد، همه تلاش می کردند تا چهره شون رو وقتی که از جعبه های چوبی بیرون میاند ببینند
من همونطور نشسته بودم و به زحمت سعی می کردم از لابلای پاهای جمعیت ببینم چیزی رو که بقیه هم سعی می کردن ببینن، همونطور نشسته بودم و اصلا از جام تکون هم نخوردم، فشار زیاد بود، درای جعبه ها رو یکی یکی باز کردن، جمعیت صلوات فرستادن: "اللهم صل علی محمد و ال محمد"، صدای صلوات با ضجه های زنا و گریه های مردا قاطی شده بود، از میون گریه ها و ضجه ها فقط میشد اسما رو فهمیدف کفشا گلی شده بود و چادرا خاکی
اولین چیزی که به چشمم خورد پلاستیکی بود که یک برد یمانی سفید متبرک شده به آب زمزم و طواف دور خانه خدا را تو خودش داشت و کم کم که این سفیدی از درون جعبه بالا و بالاتر می آمد قرمزی خونی بود که درون نایلون جمع شده بود! زیر نایلون مثل حوضچه ای پر از خون بود، با اینکه چند روزی از فرار کردن روحش گذشته بود ولی بازم مثل برگی که از درخت افتاده باشه روی زمین، تازه بود! حالا می شد فهمید که درون آن برد یمانی جسمی خاکی است که روحش باهاش قهر کرده
تن خاکی، کم کم در خاک سرازیر شد و آهسته آهسته با سلام و صلوات پایین و پایین تر رفت، تا در ته قبر آروم گرفت، بندها از هم باز شد، لایه های پارچه از هم دریده، مثل پروانه ای که از پیله بیرون می آید چهره معصومی از لای اون پارچه ها معلوم شد، صورتش مثله ماه کبود! زخم هاشو با گلاب شسته بودند و مرتب، لباسای تیکه تیکه شدش رو لای اون برد قایم کرده بودن تا وقتی مامانش برای آخرین بار پسر دسته گلش رو می خواد ببینه تاب بیاره و خدایی نکرده با اون همراه نشه
چشماش بسته بود، انگار تو خوابی بود که برای دیدن خوابی شیرین خیال بیداری نداشت، با اینکه پوست تیره ای داشت ولی جای زخم ها چنان کبود بود که از اون فاصله می تونستم دونه دونه زخمهاش رو بشمارم، بابا رو دیدم که تو قبر دولا شده و دست روی شونه اش گذاشته، با اون لباس آبی خوشرنگش پیدا کردنش تو اون جمعیت تقریبا سیاه پوش کار سختی نبود. تو این چند روزی که خبر پسرش رو شنیده بود دونه دونه ریشاش سفید شده بود، قبل از این نمی شد سنش رو حدس زد ولی حالا خیلی راحت می تونستی سنش رو شاید هم چند سالی بالاتر، براش تخمین بزنی
کسی می خوند: "اسمع، افهم، یا امیر ابن الحسین، الله ربک، و محمد نبیک، والقران کتابک و . . . "
خیره به چهره آروم امیر بودم و تکون خوردن پاها هم دیگه نمی تونست جلوی نگاهم رو بگیره، چون دیگه من تو خیالم داشتم خاطراتم رو مرور می کردم، صداها رو دیگه نمی شنیدم، یکدفعه گریم گرفت، نمی دونم برای چی؟ بخاطر سن کمش، بخاطر معصومیت چهره اش، یا بخاطر اینکه برای آخرین بار بود که چهره برادرم رو می دیدم

به ظاهر نمی توان اعتماد کرد

یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت. او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند. اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟». این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته. از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنم که چگونه آنها را اصلاح کنم؟
کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند... من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم. آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند. به شما توصیه میکنم طوطیهایتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند.
خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت. فردای آن روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت. کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش انداخت.
یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟»
طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: «اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد»

فرصت ها همیشه در فقدان فرصتی پدیدار می شوند!

شرکت مایکروسافت آبدارچی استخدام می کرد. مردی که متقاضی این شغل بود به آنجا مراجعه کرد. رئیس کارگزینی با او مصاحبه کرد و بعنوان نمونه کار از او خواست زمین را تمیز کند.
سپس به او گفت: «شما استخدام شدید، آدرس ایمیلتون رو بدید تا فرمهای مربوطه را برایتان بفرستم تا پر کنید و همین‌طور تاریخی که باید کار را شروع کنید بهتان اطلاع دهم»
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس کارگزینی گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارید، یعنی شما وجود خارجی ندارید و کسی که وجود خارجی ندارد، شغل هم نمی‌تواند داشته باشد.»
مرد در کمال نومیدی آنجا را ترک کرد. نمی‌دانست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کند. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی برود و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخرد.
بعد خانه به خانه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها را فروخت. در کمتر از دو ساعت، توانست سرمایه‌اش رو دو برابر کند. این عمل را سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خانه برگشت. مرد فهمید می‌تواند به این طریق زندگی‌اش را بگذراند و شروع کرد به این که هر روز زودتر از خانه برود و دیرتر بازگردد. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یک گاری خرید، بعد یک کامیون، و بعد ناوگان خودش را در خط ترانزیت (پخش محصولات) بر پا کرد. 5سال بعد، مرد دیگر یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکا بود.
او شروع کرد تا برای آینده‌خانواده ا‌ش برنامه‌ربزی کند و تصمیم گرفت بیمه‌عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی را انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شان به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده‌بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارید، ولی با این حال توانسته اید یک امپراتوری در شغل خودتان به وجود بیاورید. فکر کنید به کجاها می‌رسیدید اگر یک ایمیل هم داشتید؟»
مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت»

مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید که بر روی ان چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است . . . لبخند بزنید

گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي‌گفت: مي‌آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه‌هايش را مي‌شنود و يگانه قلبي‌ام كه دردهايش را در خود نگه مي‌دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه‌اي از درخت دنيا نشست.

فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: "با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي‌هايم بود و سرپناه بي كسي‌ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي‌خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.

خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني‌ام بر خاستي. اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه‌هايش ملكوت خدا را پر كرد.

هیچ وقت موبایلتون رو جایی جا نذارین

درس نهم: توی اتاق رختکن کلوپ گلف، وقتی همه آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع میکنه به زنگ زدن. مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمه اسپیکر موبایل رو فشار میده و شروع میکنه به صحبت. بقیه آقایون هم مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن!؟
مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو! سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟
مرد: آره
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم. اینجا یه کت چرمی خوشگل دیدم که فقط 1500 دلاره! اشکالی نداره اگه بخرمش؟
مرد: نه. اگر اینقدر دوستش داری اشکال نداره!؟
زن:من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدل های جدید 2008 رو دیدم. یکیشون خیلی قشنگ بود. قیمتش 150000 دلار بود
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی کن ماشین رو با تمام امکانات جانبی بخری
زن: عالیه. اوه . . . یه چیز دیگه . . . اون خونه ای رو که قبلا می خواستیم بخریم! دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن 1500000 دلاره!؟
مرد: خب، برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی کن 1500000 دلار بیشتر ندی!؟
زن: خیلی خوبه. بعدا می بینمت عزیزم. خداحافظ!؟
مرد خداحافظ
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی که با حسرت نگاهش می کردن میندازه و میگه: کسی نمیدونه این موبایل مال کیه!؟

مردها ممکنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته ها زن هستند

درس هشتم: یه زوج 55 ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشته کوچک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده می کنم!؟
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من می خوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا برم. فرشته چوب جادوش رو تکون داد و پوف!؟ دوتا بلیط درجه یک برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد!؟
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه! مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب . . . این خیلی رمانتیکه! ولی چنین بخت و شانسی فقط یکبار توی زندگی آدم پیش میاد! بنابراین متاسفم عزیزم . . . آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که که 15 سال از من کوچیکتر باشه!؟
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوش رو تکون داد و پوف! مرد 70 سالش شد!؟

هیچوقت به چیزی که کاملا در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن

درس هفتم: چهار تا دوست که 20 سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون تعریف کردن. بعد از یه مدت، یکی از اونا بلند میشه و میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزنداشون!؟ . . . پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یک کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم اونقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داده!؟
دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرافرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول بکار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شده که برای تولد صمیمی ترین دوستش به هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد.
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده. اون توی بهترین دانشگاه جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختماتنی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای 2000 متری بهش هدیه داد!؟
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟
سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟
چهارمی گفت: من یه دختر دارم که رقاصه و تو کاباره رقاصی میکنه و شب ها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه!؟
سه تای دیگه گفتند: اوه! مایه خجالته! چه افتضاحی!؟
چهارمی گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و ه ویلای 2000 متری هدیه گرفت!؟

اگر از اطلاعات شغلیت کاملا آگاه نباشی، فرصت های بزرگی رو از دست خواهی داد

درس ششم: یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد میکنه که با ماشین برسونش به مقصد. راهبه سوار ماشین میشه و راه میفتن. چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه!؟
راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس 129 رو بخاطر بیار!؟
کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه. چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پای راهبه تماس میده!؟
راهبه باز میگه: پدر روحانی روایت مقدس 129 رو بخاطر بیا!؟
کشیش زیر لب فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش میرسونه . بعد از اینکه کشیش به کلیسا برمیگرده، سریع میره و از توی کتاب روایت مقدس 129 رو پیدا میکنه و می بینه نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن . . . کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی، خواهی رسید»

یادتون باشه که مردها دوست های بهتری هستند

درس پنجم: یه شب خانوم خونه اصلا به خونه برنمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح برمیگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر تلفن رو برمیداره به 10 نفر از صمیمی ترین دوستای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن!؟
یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستای صمیمیش (مذکر) بمونه. خانم خونه برمیداره به 10 نفر از صمیمی ترین دوستای شوهرش زنگ میزنه!؟ 10 تاشون تایید می کنن که آقا تمام شب رو خونه اونا بوده! حتی 4 تا از اونا میگن آقا هنوزم خونه اونا و پیش اوناست!؟

همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید!

درس چهارم: من خیلی خوشحال بودم. من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند. دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود. فقط یه چیز من رو یکم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود.
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجور می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونشون برای انتخاب مدعوین عروسی، سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا، اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان 800 دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو . . . .!؟
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم!؟ اون گفت: من میرم تو اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم!؟
وقتی داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از از رفتنش چند دقیقه ای ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم! یهو با چهره نامزدم و چشمان اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!؟
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی! ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم! ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم! به خانواده ما خوش آمدی!؟

اگر شما اطلاعات حساس مشترکی با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب، جلوگیری کنید

درس سوم: بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد، پیتر وارد حمام شد . . . همون موقع زنگ در خونه به صدا دراومد. زن پیتر یک حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه. همسایشون رابرت پشت در ایستاده بود. تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان 2000 دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!؟
بعد از چند لحظه تفکر، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا میکنه و 2000 دلار به زن پیتر میده و میره!؟
زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و به حمام برگشت. پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟
زن جواب داد: رابرت همسایمون بود!؟
پیتر گفت: خوبه . . . چیزی در مورد 2000 دلاری که به من بدهکار بود گفت؟

هیچ وقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجه کار خودته ادعا نداشته باش!

درس دوم: یه پیر مرد 80 ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور میگه هیچ وقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر 20 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه، نظرت چیه دکتر؟
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه، اون هیچ وقت فصل شکار رو برای شکار کردن از دست نمیده یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش برمیداره و میره توی جنگل، همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختا یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو میگیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و . . . بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!؟
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما یکی دیگه پلنگ رو با تیر زده!؟
دکتر یک لبخند میزنه و میگه: دقیقا منظور من هم بود!؟

همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!

درس اول: یه روز مسئول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یکدفعه یه چراغ جادو روی مین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه!
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم!
منشی می پره جلو و میگه: اول من، اول من . . . من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم جنه: پووف! منشی ناپدید میشه!؟
بعد مسئول فروش می پره جلو و میگه حالا من، حالا من . . . من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتها آبجو داشته باشم و تمام عمر حال کنم! جنه: پووف! مسئول فروش هم ناپدید میشه!؟
بعد جن به مدیر میگه حالا نوبت توئه!؟ مدیر میگه: من می خوام که اون دوتا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!؟