وداع با تو
















زودتر از بقیه رسیده بودم، امامزاده ای کوچک که مقبرش به اندازه یه اتاق دو در سه هم نمی شد، گنبدی هم در کار نبود، یه اتاقک با یه سقف شیبدار هرمی
چند نفری در اطراف بودند و دو سه نفری هم با لباس های خاکی، داخل گودال ها داشتند خاک ها رو بالا می ریختند و توی گودال ها رو مرتب خالی می کردند، جلو رفتم، پایین گودال ها ایستادم، خاک های گودال ها در اطرافشون یه خاکریز درست کرده بود، خاک ها خیس بودند و مرطوب، همونجا نشستم و زانوهامو بغل گرفتم و خیره شدم به گودال ها و کسایی که توی اونا داشتن با بیل خاکا رو می ریختن بیرون، دیوارهای گودال ها مستقیم پایین می رفت، جای خالی سنگ های ریز و درشت رو روی دیواره هاشون می شد دید.
چند نفری که اونجا بودند در تکاپو و جنب و جوش بودند، یکی هی می رفت و بعد از چند دقیقه برمی گشت و می گفت "الان می رسن، زود باشین!"
مدتی گذشت و کم کم صدای جمعیتی به گوش رسید "به عزت شرف لا اله الا لله" و جمعیت با هم فریاد می زدند "لا اله الا الله" صدا نزدیک و نزدیک تر می شد و تعداد افراد در اطراف من بیشتر و بیشتر می شدن
جمعیت با دو جعبه پیچیده شده در پارچه ای سه رنگ - سرخ و سفید و سبز که نشونه خون سرخ جسم خاکی و سفیدی روح آسمانی و سبزی زندگی کوتاه زمینیشون بود - وارد شدن و به طرف ما آمدن، آهسته آهسته جسم آسمانیان در کنار گودال ها به زمین گذاشته شد، همه تلاش می کردند تا چهره شون رو وقتی که از جعبه های چوبی بیرون میاند ببینند
من همونطور نشسته بودم و به زحمت سعی می کردم از لابلای پاهای جمعیت ببینم چیزی رو که بقیه هم سعی می کردن ببینن، همونطور نشسته بودم و اصلا از جام تکون هم نخوردم، فشار زیاد بود، درای جعبه ها رو یکی یکی باز کردن، جمعیت صلوات فرستادن: "اللهم صل علی محمد و ال محمد"، صدای صلوات با ضجه های زنا و گریه های مردا قاطی شده بود، از میون گریه ها و ضجه ها فقط میشد اسما رو فهمیدف کفشا گلی شده بود و چادرا خاکی
اولین چیزی که به چشمم خورد پلاستیکی بود که یک برد یمانی سفید متبرک شده به آب زمزم و طواف دور خانه خدا را تو خودش داشت و کم کم که این سفیدی از درون جعبه بالا و بالاتر می آمد قرمزی خونی بود که درون نایلون جمع شده بود! زیر نایلون مثل حوضچه ای پر از خون بود، با اینکه چند روزی از فرار کردن روحش گذشته بود ولی بازم مثل برگی که از درخت افتاده باشه روی زمین، تازه بود! حالا می شد فهمید که درون آن برد یمانی جسمی خاکی است که روحش باهاش قهر کرده
تن خاکی، کم کم در خاک سرازیر شد و آهسته آهسته با سلام و صلوات پایین و پایین تر رفت، تا در ته قبر آروم گرفت، بندها از هم باز شد، لایه های پارچه از هم دریده، مثل پروانه ای که از پیله بیرون می آید چهره معصومی از لای اون پارچه ها معلوم شد، صورتش مثله ماه کبود! زخم هاشو با گلاب شسته بودند و مرتب، لباسای تیکه تیکه شدش رو لای اون برد قایم کرده بودن تا وقتی مامانش برای آخرین بار پسر دسته گلش رو می خواد ببینه تاب بیاره و خدایی نکرده با اون همراه نشه
چشماش بسته بود، انگار تو خوابی بود که برای دیدن خوابی شیرین خیال بیداری نداشت، با اینکه پوست تیره ای داشت ولی جای زخم ها چنان کبود بود که از اون فاصله می تونستم دونه دونه زخمهاش رو بشمارم، بابا رو دیدم که تو قبر دولا شده و دست روی شونه اش گذاشته، با اون لباس آبی خوشرنگش پیدا کردنش تو اون جمعیت تقریبا سیاه پوش کار سختی نبود. تو این چند روزی که خبر پسرش رو شنیده بود دونه دونه ریشاش سفید شده بود، قبل از این نمی شد سنش رو حدس زد ولی حالا خیلی راحت می تونستی سنش رو شاید هم چند سالی بالاتر، براش تخمین بزنی
کسی می خوند: "اسمع، افهم، یا امیر ابن الحسین، الله ربک، و محمد نبیک، والقران کتابک و . . . "
خیره به چهره آروم امیر بودم و تکون خوردن پاها هم دیگه نمی تونست جلوی نگاهم رو بگیره، چون دیگه من تو خیالم داشتم خاطراتم رو مرور می کردم، صداها رو دیگه نمی شنیدم، یکدفعه گریم گرفت، نمی دونم برای چی؟ بخاطر سن کمش، بخاطر معصومیت چهره اش، یا بخاطر اینکه برای آخرین بار بود که چهره برادرم رو می دیدم