خدا هست ولی . . .

مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين وی و آرایشگر در مورد خدا صورت گرفت؛
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد!؟
مشتري پرسيد چرا؟
آرايشگر گفت: كافيست به خيابان بروی و ببيني! مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت مي داني به نظر من هیچ آرایشگری وجود ندارند!؟
مرد با تعجب گفت: چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم!؟
مشتري با اعتراض گفت: پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟
آرایشگر گفت: آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
مشتري گفت: دقيقا همين است، خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند. براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.

۱ نظر:

amir_a گفت...

در مورد این داستان باید بگم کتاب پندار خدا اثر ریچارد داوکینز رو بخون ترجمه ا.فرزام