سالگرد یک خاطره






















سن و سال زیادی نداشت، تازه سوم راهنمایی بود، خوب که نگاه می کردی می قهمیدی که 13، 14 سال بیشتر نداره، ولی عقایدش بزرگتر از سنش بود!؟
خونه به اون بزگی، براش قفس بود و همیشه متتظر فرصتی بود تا پر بکشه و رها بشه. محبت پدر و مهر مادرش مانعش می شد، نمی تونست چشم در چشمشون، بزاره و بره! ولی باید میرفت، برای رسیدن به آرزوش، برای پیوستن به رفقایی که رفته بودن، برای عشقی که داشت، باید می رفت!؟
بالاخره یه روز که رها شد، اون روز نه مامان بود و نه بابا، آب ماهیایی که برای عید خریده بود رو عوض کرد و روی میزش گذاشت، یک برگ سفید از وسط دفترش کند و یه نامه نوشت، نامه رو همونجا روی میزش گذاشت. از ساختمون اومد پایین و سوار دوچرخش شد و رفت!؟
مامان که به خونه اومد چادرش رو آویزون کرد و تا از پله ها بیاد بالا صدا زد، بچه ها، بچه ها، امیر، امیر!؟ یکی بیاد اینا رو از دست من بگیره!؟
ولی هیچ کس جواب نداد، سکوت بود، مامان تعجب کرد، چون حداقل امیر باید خونه می بود و قرار نبود جایی بره، بچه ای هم نبود که بخواد بره بیرون بازی، مامان اومدد بالا کیسه ها رو کنار در آشپزخونه روی زمین گذاشت و یکی یکی اتاقا رو سرک کشید، امیر، امیر، مامان کجایی؟
ولی اثری نبود، به اتاقش که رسید، ماهیا تو تنگ آروم حموم آفتاب گرفته بودن و فقط دهناشون رو باز و بسته می کردن و درجا باله هاشون رو تکون میدادن.
مامان دستگیره در و ول کرد و آروم به سمت میز تحریر رفت، یک کاغذ روی میز بود که روش یه جمله نوشته بود: "مامان من رفتم جبهه، فقط آب ماهیام رو عوض کن، یادت نرها" اشک مامان سرازیر شد. مستاصل از اینکه پسر عزیزش کجا رفته و باید کجا دنبال پرندش بگیره؟ هیچ خبری نبود، تلفن و برداشت و از تلفنچی خط آزاد خواست و به بابا زنگ زد . . .
با یک تومنی که داشت برای خودش یه نوشابه خرید و تو قمقمش خالی کرد و همراه با دوستش رکاب زنان حرکت کردن، شب بود که به بهشت زهرا رسیدن، از دوچرخه هاشون پیاده میشن، دیگه پاهاشون توان رکاب زدن نداره، دوچرخه ها رو دستشون میگیرن و از در که می خوان وارد بشن یه مرد با لباس خاکی و چفیه به روی شونه ازشون میپرسه: آی کجا دارین میرین؟
می خوایم بریم تو، شب بخوابیم تا صبح بریم قم!؟
مرد همراهشون میشه و میرن تو، خیلی زود از خستگی خوابشون میبره، اون مرد هم چفیه اش رو میندازه روشون تا کمی از سرما کم کنه . . .

صبح ساعت 5 یکی صدا میزنه، پسرا بلند بشین، وقته نمازه!؟
سلام!
سلا!
سلام
نماز می خونن و بعد از نماز دوباره دوتایی رکاب زنان به سمت قم میرن، غروب آفتاب قم رو رد میکنن و تو جاده اصفهان داشتن رکاب میزدن که از دور یه ماشین وانت میبینن، ماشین جهاد سازندگیه، کنارشون وامیسته!
بچه ها کجا میرین؟
میریم اصفهان پیش دوستامون
دوتایی؟ با دوچرخه؟
آره، مگه چه اشکالی داره؟
اشکالی نداره فقط میدونین چقدر راه مونده؟
مهم نیست!
آخه . . .!؟ خب! منم دارم میرم اصفهان بیاین بالا تا اصفهان میرسونمتون!؟
دوچرخه ها رو بلند میکنن و میندازن پشت ماشن و خودشون هم میپرن بالا و ماشین به سمت اصفهان حرکت میکنه، هوا دیگه تاریک شده، و دوتایی خسته، گه گاهی هم پلکاشون سنگینی میکنه و چشماشون رو میبنده.
ماشین کنار پلیس راه نگه میداره و راننده میره تو پاسگاه و بعد از مدتی با افسر نگهبان پاسگاه میاد بیرون، با حالت بهت به راننده و افسر نگهبان نگاه میکنن؟
بغض امیر داره میترکه!
افسر نگهبان میاد جلو و میگه بیاین پایین بچه ها!
با چشمای بهت زده آروم از جاشون بلند میشن و میان پایین!
افسر نگهبان به سرباز کنار پاسگاه اشاره میکنه و اونم بدو میپره بالا و دوچرخه هاشون رو از بالای ماشین میده بهشون
خب دوچرخه هاتون رو اون کنار بزارین و بیاین
راننده با افسر دستی میده و خداحافظی میکنه و سوار بر ماشین میره
دوتایی میان جلوی افسر وامیستن
افسر کمی جلو میاد و دستش رو پشت اونا میذازه و آهسته اونا رو به داخل پاسگاه میبره

خب کجا میرفتین؟
سکوت
شما دوتا تو این جاده فکر نمی کنین یه ماشینی چیزی بهتون میزنه، نمیگین میان یه بلایی سرتون میارن؟
باز هم سکوت
فقط اتمسفر سکوته که تو گوشاش در جریانه و هیچ چیز نمیشنوه
افسر بلند داد میزنه: خب یه چیزی بگین؟

ساعت 9 و 10 شبه، مادر نگران و دلواپس و همینطور گریه میکنه و پدر در سکوت، چیزی نمیگه و فقط راه میره، از چهرش میشه فهمید که درونش غوغاییه
صدای زنگ تلفن بلند میشه
مادر سراسیمه گوشی رو برمیداره، بله!؟
تلفنچیه، خانم اسماعیلی از پاسگاه راه اصفهان زنگ زدن، وصل می کنم
بله، ممنون
خانم، من از پلیس راه اصفهان زنگ میزنم، بچتون اینجاست، چرا مراقبش نیستین!؟ نمیگین خدایی نکرده یه بلایی سرش میاد؟ نمیگین تو این جاده ها منافقی، کسی بگیرش؟
مادر فقط اشکش رونه و آهسته گریه می کنه و با همون حالت گریون میگه: حالش چطوره؟ خوبه؟
آره حالش خوبه، اونجا داره نماز می خونه! لطفا بیاین دنبالش و ببرینش، از این به بعد هم بیشتر مراقبش باشین
بله حتما، حتما
بابا حاضره، دایی هم میاد و با هم میرن دنبال امیر و بعد از دو روز برش می گردونن خونه.
این آخرین باری نبود که امیر رفت، بارها و بارها، ولی آخرین باری که رفت یک همچین روزی بود،22 بهمن 23 سال پیش، برای همیشه رفت

۲ نظر:

ناشناس گفت...

یاد باد آن روزگاران ... یاد باد

ما هنوز هم باور داریم: همراه شو عزیز! تنها نمان به درد،کاین درد مشترک، هرگز جداجدا، درمان نمی شود

ناشناس گفت...

یاران چه غریبانه، رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه

بشکسته سبوهامان، خون است به دل‌هامان
فریاد و فغان دارد، دردى‌کش میخانه

هر سوى گذر کردم، هر کوى‌ نظر کردم
خاکستر و خون دیدم؛ ویرانه به ویرانه

افتاده سرى سویى، گلگون شده گیسویى
دیگر نبود دستى تا موى کند شانه

ای وای که یارانم، گل‌های بهارانم
رفتند از این خانه، رفتند غریبانه