تلطیف الخواطر؛ باب ارسالات و مرسولات بر میلان شاه

در واپسین شب که حکم بر انقضاء بود و خورشید سعادت شهرت، سر بر آستان تیرگی می نهاد، به قلعه میلان شاه شدم، هوا بس سرد می نمود و کاروانی نیز در آن سرما به آنسو نمی گذشت، از دور تک مرکبی دیدم سفید اما نحیف، راه بر وی سد نمودم و او را به دادن انبانی از سیم و زر مژده تا مرا بر در قلعه میلان شاه رساند، برق را در دیدگانش می شد دید، مرا بر ترک نشاند و به تاخت رفتیم، در راه جماعتی در راه گرد هم جمع بودند نه خود توان رفتن داشتند و نه دیگران را مجال رفتن می دادند (ترافیک بود) لاجرم از بیراهه به سمت میلان قلعه گسیل گشتیم، در راه مرد که با برق چشمانش پیش پایمان روشن می نمود زبان به سخن گشود و سعی بر این داشت که همیان دیگری نیز بستاند، ولی من گوشه ای از شال کنار زدم و خنجرم را بر وی نمایان ساختم و او دیگر هیچ نگفت.
در راه چندین قاصد به سمت میلان شاه بفرستادم تا راه قلعه شناسم ولی هیچ جواب نیامد که هیچ، قاصدان هم باز نگشتند، خدایش بیامرزادشان((؛
پرسان پرسان راه بر خود نمودیم و قلعه میلان شاه را یافتیم، در ابتدای راه قلعه از مرکب پیاده گشتم و راه در پیش گرفتم. هوا سرد بود و راه تاریک، از دور ضعیفه ای دیدم که دستان بر هم همی مالد و بر روی مرکبی خمیده و خشکیده! به پیش رفتم که ناگاه بسان بلای آسمانی چیزی به پیش پایم پرید و جیغ بنفشی زد و گفت درود، فکر کردم عزراییل است ولی کمی تامل کردم و دیدم این همان دخترک است که بواسط آخرین ربیع در ولایتشان، بهار نامیده بودنش که البته از عجم نبود (ملقب به عربی) (؛
به وی گفتم بر چه اینجایی، گفت آمده ام تا مرسوله ای از خود به سلطان دهم و نامه ای از ولایت "داغ سار" (گرمسار امروزی) نیز به همراه دارم. دیدم انگشت بر دهان می کند و بر کاغذ همی مالد، گفتم: این چه حال است؟ گفت: می خواهم نامه ها را مهمور به مهر کنم تا سلطان میلان نفهمد که این نامه ها گشاده بوده(؛
گفتم: بر در قلعه کوفته ای؟ گفت: آری ولی کس سر بر نیاورده که گوید "خرت به چند من؟" (در بعضی نسخ خرت به چند مثقال هم آمده) مرکب دود اندود دخترک چنان خسته بود که در گوشه ای چهار چنگولیده بود (از خستگی افتاده بود و داشت جان می داد) به طرف در قلعه رفتم و هر چه کوفتم کسی نیامد، ساعت ها ایستادیم، رهگذرانی که می خواستند در سیاهی ناپدید شوند و خلوتی برای خود و همره خود داشته باشند چندین به آن گذر اندرون می شدند و چون در آن تاریکی دو مجسمه یخی (من و ربیع) می دیدند از آنجا بدر می شدند، اندکی مانده به یک سال بعد و وقتی که داشت خون در رگ هایمان باز می ایستاد، از دور ضعیفه ای با هیبت شاهان دیدم، به ربیع گفتم هیبت این زن بسان ملکه میلان است، و راه رفتنش به سان شاهزادگان، ربیع لبخندی زد و گفت نه، این نیز بسان دیگران گم شده ای در این راه است و یا شاید ازقریه ترکان باشد (؛
هر چه نزدیک و نزدیکتر شد دیدم که آری این بانو کسی نیست جز ملکه میلانی (؛
ربیع چون بانو بدید اختیار از کف بداد و اشک شوق در گوشه دیدگان نمایان ساخت، بدو گفتم اندر بغل من غش ننما که من تاب جواب دادن بر قبیله رضایی (قبیله ای که از قدیم الایام در گرمسار بودند و آنان را در آنجا حشمتی بود) ندارم پس به ایستاد و اندکی بعد به طرف ملکه دوان شد (بسان این فیلم هندیا) (؛
حال ما بودیم و دو ضعیفه در بیرون قلعه، در آن سرما که ما یخیده (بر وزن جکیده شیخ حامد کرمانی رضی الله عنه(؛) بودیم بانو با لبانی خندان به گفتگو با ربیع بود و ربیع هم از شدت سرما چنان گنجشکان در جا می پرید از دور هیبت آشنایی پدیدار شد، خورجینی به دست، و آبگینه هایی بر چشم، با موهایی مجعد، جلو، جلو و جلوتر بیامد، در اندک نوری شناختیمش و بانو میلانی بر شناخت ما مهر صحت کوفت.
با دیدن ما بر در قلعه یکه ای خورد و چشمان در کاسه بچرخانید و بایستاد و با خنده به استقبال آغوشمان بیامد، خورجین مملو از مصوراتی بود که میلان شاه شبانه بر در خانه داوران و داروغه های شهر بطور ناشناس می گذاشته(؛ تا شاید ثوابی دنیوی را نصیب خود سازد((؛
پس از اندکی گفتگو ربیع سراغ اقامت پیام رسانان (در زبان فارس امروز همراه اول گویند و چون این دو به تازگی همدیگر اختیار کرده بودند، همراهان اول به همراهان ثانی و ثالث مبدل گشته بودند) را گرفت و از اینکه چندین قاصد و رسل (همان پیامک خودمان) فرستاده ولی هیچ جوابی نیامده!؟ شاه و بانو گفتند (تفاهم رو در اینجا به راستی دیدیم) که هر دو آنان کارگزاران قاصدین و رسل را (همان تلفن های همراه) بخاطر کثرت کار به استراحت در قلعه گماشته اند (؛ و در بر آنان بسته و خود به اندرون بیرون شدن (((؛

هیچ نظری موجود نیست: