رنــدان

کوله بر دوش و دیدگان کران تا کران را به نظاره
پا در زمین دارد و سر بر آسمان
ایستاده . . .
زاده خاک، همچو "منی" است و پرورده آسمان، چون فرشته ای
در کشاکش درون گرفتار، تا تمام توانش را برای لحظه ای جمع کند
آنگاه که نیاز به نیرویی است که رها شود
و بگریزد!
هنوز ایستاده بر زمین و نگاه بر افق دارد
خورشید در غروب سرخ فام آسمان است
خاک های اینجا هنوز گرم است، هرچند که خورشید در پس شب نهان می شود
و نور در پس تاریکی، گم!
"
در اندرون من خسته دل ندانم چیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست"

آسمان سرخ و چشمان سرخ تر
و نگاه بر جایگاه خالی از خورشید خیره
هنوز بین تن و دل و جان کنکاشی است
"تن" تنگ است و "دل" در تنگنا
و "جان" گریزان از هر دو
تن در مودت خاک، مسر به بودن و دل نه بر بود که بر وجود
و جان میل پرواز
پرواز . . .
حتی خیالش نه مسرت که عین رهایی است
آسمان، ابر، نسیم، نور، . . .
رها از اسارت
از توقع، از حسرت، . . .
از خود!؟
پیله تن دریده می شود و بال ها نمایان
پیله ی دریده دیگر گنجای دل نیست
و نگهدارنده جان نیز!
"نور الانوار" است
از شدت نور چشم بر هم می نهد
لحظه ای، اندکی . . . فقط لحظه ای چشم می گشاید از پس آن انفجار!
"نور علی نور" است و هنوز سخت، برای گشودن چشمانی تازه متولد شده
هنوز نیروی رهایی نیست
با تمام توان بال از هم می گشاید
هنوز از آب "هوس" خیس است
حرارت خاک نیز نم نمیزداید
بال ها خیس است و جان در کشاکش دل!
ترس نیست!
"
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی"

یک پا از زمین می کند
هنوز ایستاده
پای دیگر بر می گیرد و به آسمان می پرد، هیچ تلاشی برای پرواز نیست!
هنوز بال را باور ندارد!
بر خاک می غلطد،
گرمای خاک تمام تنش و جانش را می سوزاند
هنوز پا در خاک دارد ولی مودتش از او گسسته!
برمی خیزد، نیازی به زدودن خاک از جامه نیست که در پرواز دیگر این جامه، جامه نیست
چند گام به پیش می رود
نسیم می وزد، خاک و گرمای خاک با خود می برد
فاصله تا آسمان همان است که بود
دور، دور!
می دود . . .
چه لطیف است نسیم
فاصله همان است!
می ایستد!
لحظه ای درنگ، لحظه ای درنگ
چشم می بندد
"
نخفته ام زخیالی که می پزد دل من
خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست"

در خیال در آسمان است
بر فراز ابرها و زمین ناپیدا
از آن بالا از آن "فوق ایدیهم" خورشید هنوز نمایان و نسیم به غایت لطیف تر
در آن دور دست ها
در آن نزدیکی خورشید
در آن آرزوی آرزو
پروانه ها بیشمار و در کثرت
و او، یک از آن هزاران!
دوستان همه جمع بر گرد نور
لبخند بر لب می نشاند
و رها در مسیر باد می شتابد
"
ای ابر خوش باران بیا
ای مستی یاران بیا
ای شاه طراران بیا
مستان سلامت می کند"

دست ها می گشاید و رو به آسمان دراز
چشم ها همچنان بسته
بر یال "جاه" دوان دوان!
در هر قدم پیله دریده
و در پرتگاه "قدرت" پیله ی تن را رها
بال می گشاید و خود را در دره شهرت پرتاب می سازد
بال بر هم می کوبد
این بار باور دارد بال ها را و قدرت پرواز را
در سفیدی نور چنان درخشان می نماید که گویی خود نور است
بال ها را گشوده، خود را به نسیم می سپارد
نسیم . . .
در زیر بالهایش، بالا و بالاترش می برد
چشم می گشاید
کنون در قرب الهی است "الله نور السموات و الارض"
"
باد صبا بر گل گذر کن
از حال گل ما را خبر کن
با مدعی کمتر بنشین
نازنین، ای مه جبین
بیچاره عاشق، ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن"


اسماعیلی. به بهانه گفتگو با همسر شهید باکری در برنامه نیمه پنهان ماه

۲ نظر:

Mohammad گفت...

نيامدم به سراغت , مرا مگر تو ببخشی
گلايه های دلم را به يک نظر تو ببخشی
نشسته ام سر راهت چه می شود به نگاهی
غريب خاطره ها را در اين سفر تو ببخشی
مگو نجيب زمانه , ز چشم ما گله داری
مگر نه وعده نمودی که بيشتر تو ببخشی؟!
شبانه حرف دلم را اگر برای تو گفتم
خيال من همه اين بود مرا سحر تو ببخشی
شکو فه های غزل را به پيش پای تو ريزم
به يک نگاه صميمی مرا اگر تو ببخشی!

Golizadeh گفت...

به به زیبا و بود و مثل همیشه دلنشین هنری که تو داری