مسافران ایستگاه آخر


1.
اغلب مسافرای دیروز ایستگاه آخر وضع مشابه ای با ساکنینش داشتن! تقریبا هر دوشون از یادها رفتن و کمتر کسی یادش مونده که چنین افرادی هم وجود دارن! البته اینطور زندگی کردن روال ما شده و ربطی همه به اینا و اونا نداره! فقط اونجا نمود بیشتری داره، آخه ما عادت کردیم که همه چیز رو حتی بچه ها رو هم خیلی سریع نگاه کنیم. اینطور نگاه به اطراف و دیگران جز یه خط چیز دیگه ای تو ذهنمون ضبط نمی کنه! شاید برای همینه که تو زندگی خیلی چیزاها رو مثل اینکه کی بهمون خوبی کرده، کی دستمون رو گرفته، کی بزرگمون کرده، کی بهمون راه رفتن یاد داده و . . . رو فراموش کردیم، و پیدا کردن یه خط بین این همه خط یه شکل توی ذهنمون خیلی سخت شده!؟

2.
شبای جمعه به قول بزرگ ترها شب «زیارت اهل قبوره»، خیلی دلت گرفته باشه یا اینکه عزیزی رو تازه از دست داده باشی، سنگ تموم میزاری، یه جعبه شیرینی و یه شیشه گلاب و چندتا شاخه گل و . . . رو تو دستات می گیری میری اون ته دنیا! همونجا که درجه هواش یه چند درجه ای مونده تا به نقطه ذوب برسه! اونجایی که همه اهالیش ساکتند و سراپا گوشند و تو فرصت داری تا بدون اینکه کسی ازت چیزی بپرسه و مورد بازخواست قرار بگیری یا حرفات قطع بشه راحت حرفاتو تا آخر بزنی، محکوم که نمیشی هیچ تازه می تونی هر کسی رو هم که دوستش نداری محکوم کنی! می تونی بدون اینکه کسی بفهمه غرورت رو زیر پات بزاری و تا دلت می خواد سیر گریه کنی و یا بدون اینکه متهم به دیونگی بشی قه قه برای خودت بخندی! اگر هم خیلی سنگین شده باشی و چسبیده باشی همین پایین، می تونی حتی به زمین و زمان فحش بدی و بدتر از اون کفر هم بگی! هیچ کس هم اعتراضی بهت نمیکنه! به قول معروف کسی «ککش هم نمیگزه»؟
قبل از اینا احتمالا شیشه گلاب و روی سنگ خالی کردی و تو حین داد و فریادات گلا رو هم پرپر کردی. البته اینا رو وقتی می فهمی که حرفات تموم شده و احساس سبکی می کنی! دیگه آرومی، آرومِ آروم . . . . تازه چشمت به جعبه در بسته شیرینی میفته، درش رو باز می کنی و بلند میشی و میری سر راه عبور و مرور دیگران، اونایی که مثل خودت اومدن اونجا، تا با خوردن، فاتحه ای نثار همونی کنند که تا حالا داشی باهاش حرف میزدی و اونم فقط گوش می کرد، شاید این فاتحه ها باعث بشه که دفعه دیگه هم که برای داد و بیداد اومدی اونم رغبت کنه و به حرفات گوش کنه. طولی نمیکشه که جعبه خالی میشه، واقعا جای خجالت داره، سر انگشتی حساب کنی شاید 10، 12 فاتحه هم این جعبه نداشت، آخه شیرینی فروشه جعبه مقوایی رو هم، به قیمت شیرینی حساب کرده بود، جعبه رو محکم پرت می کنی تو سطل و برمی گردی . . .

3.
تو تنهایی و خنکای هوای این زیر و زمان طولانی تا رسیدن به مقصد فقط آدم باید بخوابه، مگه اینکه اهل خواب بعد از ظهر نباشی، پس بهتره یه کتاب همراهت باشه و تا برسی راحت کتاب بخونی، اگر هم اهل این دوتا نیستی می تونی هندزفری گوشیت رو تو گوشات بزاری و از صداهای توی «مترو» فاصله بگیری و برای خودت باشی و آهنگ گوش بدی!
فقط یه آدم بدبیار که نه، نمی دونم چی اسمش رو بزارم، شاید یه آدم معمولی می تونه تو این زمان مناسب تمایل به هیچ کدوم از اینا نداشته باشه یا اینکه هیچ چیز سرگرم کننده ای همراهش نباشه یا اینکه حوصله هیچ کدوم از اینا رو نداشته باشه!؟
البته زیاد هم بد نیست، اینم فرصت خوبیه برای ساختن یه سطح از یه خط، برای تمایز بخشیدن، برای راحت پیدا کردن، حالا می تونی بجای نگاه سریع یه نگاه با آهسته و دقت بیشتر به اطراف داشته باشی، به درختایی که حالا با سرعت از جلوی چشمات فرار می کنن نگاه کنی و تا اونجایی که چشمات می بینن دنبالشون کنی! حال می تونی خونه های شهر رو ببینی چه رنگین! می تونه خیلی راحت خونه های رنگی رو از بین این همه خونه خاکستری پیدا کنی!
تو این بیکاری نسبتا طولانی مجبوری آدمایی که جلوت وایسادن رو نگاه کنی! روی حرکاتشون دقیق بشی! نه روی حرکات که روی چهره، روی لباس و چیزایی که پوشیدن و گاهی هم کنجکاوانه تر سعی کنی توی اون فشردگی جمعیت کفشای وا رفتشون رو هم که از آب خوردگی مچاله شده و بعد توی شکستگی ها و پارگی ها خاک گرفته رو پیدا کنی، از «ایستگاه امام خمینی» که رد میشی تقریبا مترو خلوت میشه حالا دیگه راحت می تونی آدما رو ورانداز کنی، ولی زیاد نباید خیره شد، چون سنگینی نگاه رو حس می کنند!؟

4.
هنوز تو فکر تعدا شیرینی ها و فاتحه های خونده شده برای اون عزیز درگذشته هستی، هنوز داری با خودت دو دوتا چهار تا می کنی که ای بابا مگه این جعبه چند گرم بود؟ درسته اون شیرینی فروشه جعبه رو هم شیرینی حساب کرده ولی نهایتا میشه معادل 4، 5 تا شیرینی!
هرچی خطای تو ذهنت رو بالا و پایین می کنی هیچ چی یادت نمیاد، چون همشون خط هستن! شروع به ضرب و جمع ردیف های شیرینی می کنی، چندین برابر 10، 20 تا میشه، ولی چرا 10، 20 تا دست اومد تو جعبه، شیرینی ها ته کشید؟ هان؟
آهان یکی از دستا دو، سه بار تو جعبه اومد، هر دفعه هم یه دونه برنداشت، چندتایی رو مشت کرد! آره همینه . . . ! خودشه . . . ! دسته هم آشنا بود، آستینای پیرهنش هم یادم هست، آره کفشاش هم . . . اووووووه! آره تو مترو چندتا ایستگاه آخر کنارم بود!

5.
از ایستگاه «باقر شهر» تقریبا مترو خالی شده بود، یعنی همه روی صندلی نشسته بودن و صندلی خالی هم کم نبود، بغل دست من هم خالی شد و یکی اومد کنارم نشست، سریع که نگاه کردم اونم یکی مثل همه، ولی خوب چندتا ایستگاه آخر فرصت خوبی بود برای نگاه دقیق تر، بوی ادکلن نمی داد، یه پیرهن سفید چرک تنش بود، سرش رو پایین انداخته بود و دستای پینه بسته اش رو به هم قفل کرده بود، یه چیزی تو دستاش بود و فشارش میداد، موهاش از شدت چربی انگار ژل خورده بود، پشت یقه پیرهنش جر خورده بود، بعید بود بخاطر دعوا باشه به نظرم پوسیدگی بود چون اونقدر پیرهنش نخ نما بود که حتی زیرپیرهن رکابی آبی کبریتیش هم معلوم بود، یه شلوار مشکی از اون خمره ای های قدیمی پاش بود و سفیدک عرق مثل رگ رو سیاهی ها جا خوش کرده بود، اصلا بدون اون سفیدک ها انگار شلوار هویت نداشت، کفشای مشکی پاره ای پاش بود که انگشتای پاش رو از سوراخ جوراباش هم بیرون انداخته بود!
ارتباط برقرار کردن با این افراد چقدر سخته، چون نه ادکلن سرد میزنن، نه لباس مارکدار می پوشن نه موبایلی دارن که صحبت کنن تا بتونیم با سوال از مارک لباس و قیمت ادکلن و کشور سازنده کفش و یا صحبت هایی که دزدکی از تماس تلفنیش متوجه شدیم، سر صحبت رو باهاشون باز کنیم!
بلندگو نگفته «ایستگاه حرم مطهر»، مسافرین محترم ایستگاه پایانی می باشد! دم در خروج مترو وایساده بود، منم بلند شدم و تقریبا پشت سرش وایسادم، حالا دستای به هم گره خوردش باز شده بود و یه دستش به میله بالا سرش بود، در واگن که باز شد به سمت پله های برقی دوید تو دستش یه پلاستیک مچاله شده سفید بود!؟
تو مسافرای ایستگاه آخر خوب که نگاه کنی عده ای رو می بینی که متفاوت از بقیه مسافران، کسایی که پر شدن کیسه های خالیشون وقت برگشت به خونه، فقط بردن امکانات اولیه یه زندگیه معمولیه! آره مسافرای "ایستگاه حرم مطهر" واقعا ته خط رسیده هایی هستند که بود و نبودشون به چشم کسی نمیاد!

اسماعیلی | تیر89

۹ نظر:

راضیه گفت...

سلام

روزنوشتهایی به ظاهر معمولی اما سرشار از حقایقی تلخ و گزنده...
ممنون

ناشناس گفت...

سلام

تو دنياي سياه و سفيد اگر تركيب معني پيدا كنه آخرش ميشه خاكستري

موفق و پيروز باشيد

ناشناس گفت...

سلام ، ممنونم ، ممنون از این که یاداوری می کنید ، یاداوری می کنید که یک همچین انسان هایی هم وجود دارد.

نازنین گفت...

همه میدونیم اما باز همینیم که هستیم
فوقش یه هفته تو تاثیرنوشته ها بعد از اون باز از اول

مینو گفت...

داستان خیلی خوبی خوندم.و واقعا از خوندنش لذت بردم.
شکل فعل ها یعنی مثلا بودن به جای بودند. برام جالب بود.
متن خیلی خوبی داشت و کاملا مشخصه که روی اون کار شده
من هم از شما ممنونم

محسن گفت...

ایستگاه آخرش خوبه ......

به ایستگاه منم سر بزن....

http://peirang.persianblog.ir/

ناشناس گفت...

تلخ بود اما هميشه همين طور نيست زندگي قشنگه

مهدي سهرابي گفت...

سلام
اين روزمرگي به معني مرگ روزانه پدر همه ما رو در آورده و دنبال از خود بريدنيم
مترئ هم كه ديگه آزار دهنده ترين جلوه اين روزمرگي همگانيه
كلا قبول دارم كه اكثر اوقات تهران اين حالو هوا رو داره
يا حق

mahdi saremi گفت...

انگار که مسافر ایستگاه آخر یک جرم اضافه است روی زمین
تبریک میگم. چندتا مخاطب فرهیخته داشتن بهتر از داشتن کلی مخاطب معمولیه.